روزگاری بود كه می بردید ، می كشتید ، می سوختید و ما هیچ نمی گفتیم...
روزگاری بود كه تحقیرمان می كردید ، لگد مالمان می كردید ، به بندمان می كشیدید و ما هیچ نمی گفتیم...
روزگاری بود كه آسوده خاطر كاشانه مان را ویران ،سرزمین مان را تاراج ، عزت مان را برباد می كردید و ما هیچ نمی گفتیم...
روزگازی بود كه رونق ز سرزمینمان ستانده و به گورستانش سپرده بودید و ما هیچ نمی گفتیم...
روزگاری بود كه طلوع غروب وار سرزمینمان عاری بود زپیام و امید و ما هیچ نمی گفتیم...
روزگاری بود كه چشمان مادرم به تصویر رنگ باخته فرزند شهیدش دوخته شده بود نگاههای منتظر پدر شكسته ام گم گشته ای را در صحن خانه جستجو می كرد و ما هیچ نمی گفتیم...
روزگاری بود كه هراسان بود فرزندم از هویت خویش ، شرمسارش كرده بودید ز ریشه خویش ، كه همواره جویای گناه ناكرده اش بود و ما هیچ نمی گفتیم ...
ولی دگر به پایان رسید آن روزگاران ، به پایان رسید آن شب تار آن ضجه مایوس ، آن فریاد سوخته
دگر برخاسته ام و راهی وادی خونم ، دگر پای نقض بر آن سنت مرگبار سكوت نهاده ام ، این بار بر آنم تا كه جهانی دیگر بنا كنم و جهانیان را به تماشای قیامت هولناكش بنشانم.
این بار با خون خود سطری نو را بر صفحه كدر تاریخم خواهم نگاشت تا كه آن نسیم مرگبار كه تنهای برادران بر سر دارمان را بسویی جهت میداد طوفانی شود سهمگین و ویرانگر كه به خون و آتش كشد لانه هایتان را .
دگر آن خورشید كمسو كه نظاره گر بود جفایی كه روا می داشتید به این پاكزادگان مظلوم روزنه ای خواهد بود برایتان ز دوزخ ، دوزخی كه این بار من برخواهم افروخت آتشش را .
آری دگر آسمان تاریك سرزمین دربندم نخواهد گریست بر مزار شهیدانمان كه این بار اشك خون ز گونه های نانجیب شما جاریست .
دگر فریاد هلهله و شادی زهمان كاشانه ویران من برپاست كه این بار آوای شیون و مویه زلانه هایتان آید .
آری با سرزمین مظلومم بلوچستان پیمان خواهم بست كه دگر آن گونه دشمن را دوست نپندارم ، دست در دستش نفشرم تا كه بر من بتازد خانه ام بسوزد و حرمتم بشكند.
آری دگر "من" نیستم "او " نیست بلكه این بار ماییم . مایی مقتدر كه به پای خواسته تا كه بدرد این پیله كهن اسارت ، براند اهریمن و بازگرداند شاهد پیروزی و آزادی را به آغوش خاك پاكش.
آزاد بلوچ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر